don't wait for me 2
 
 
 
kyumin land

don't wait for me 2

نویسنده : Elisha | تاریخ : 16:19 - پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:,

 

 "خواهش میکنم منو ببخش. و خواهش میکنم،منتظرم بمون.بهم قول بده که منتظرم میمونی...قبل از اینکه متوجه بشی من کنارت

 

برمیگردم"

 

 

*_*_*_*_*_*_*_*_

 

 

"اوه خدااا...توخیلی خودخواهی کوهیون!نمیدونم این  چرا دیگه منو سوپرایز نمیکنه،تو همیشه همینجور بودی.تو

 

همیشه با صرف نظر از خواسته ی بقیه هر کاری رو که دوست داری انجام میدی بدون اینکه برات مهم باشه که اثر این

 

کار به مردم اطرافت چیه."

 

من سعی کردم که دلیل منتقی بیارم...ولی سونگمین روشو از من برگردوند و با قدم های محکمی به سمت اتاق خوابمون

 

رفت و به همه ی تلاش های من برای دفاع از خودم محل نذاشت.اون مطمئنان از پیشنهاد کاری که امروز بهم تقدیم شده

 

بود ناراحته.

 

امروز صبح تا به محل کارم رسیدم رئیس شرکت منو به دفتر خودش احظار کرد.تا نشستم رفت سر اصل موضوع...و

 

بهم پیشنهاد مدیریت یکی از معروف ترین رستورانهاشو برای شیش ماه داد تا توانایی هام رو تست کنه و ببینه که اگه

 

میتونم پست و مقام خیلی بزرگتر از این رو هم اداره کنم.بعد از اینکه امروز از شرکت بیرون اومدم،اونقدر خوشحال

 

بودم که برای جشن گرفتن این مناسبت شراب مورد علاقه امون رو خریدم.وقتی که به خونه رسید و خبرو به سونگمین

 

دادم... سونگمین خیلی حیجان زده شد!...تا وقتی که بهش گفتم که این کار توی پاریسه.

 

من درکش میکردم که نمیخواست برم،خود من هم نمیخوام ازش جدا بشم،ولی این برای من فرصت فوق العاده ایی بود

 

که توانایی هام رو نشون بدم و پُست بهتری نصیبم بشه و ترفیع بگیرم.

 

ما دوساله که ازدواج کردیم و داشتیم به این فکر میکردیم که یه بچه رو به سر پرستی بگیریم،ولی قبل از اینکه این

 

اتفاق بیوفته من میخوام که یه خونه برا خودمون بخرم و از این آپارتمان خارج بشیم.میخوام که بچمون بتونه تو باغچه

 

بازی کنه و بتونیم یه حیون خونگی داشته باشیم.و اگه میخوام که یه خونه ی ویلایی داشته باشم باید کاری با حقوق

 

بالایی به دست بیارم...و این بهترین فرصت بود.

 

متاسفانه،اون اینطوری فکر نمیکرد.اون میگفت که وضعی که ما الان توش هستیم هیچ مشکلی نداره و اینکه نیازی

 

نیست که من این کارو قبول کنم.

 

 مشکل اینجا بود که،تا این پیشنهاد رو دریافت کردم بدون هیچ درنگی قبول کردم،و فکر میکردم که سونگمین با این

 

موضوع کنار میاد.اوه که چقدردر اشتباه بودم.

 

 

پنج ساعت بعد...

 

 

بعد از اینکه ارومتر شد،حقیقت رو بهش گفتم.هیچ راهی نبود که حقیقت رو ازش پنهان کنم..پس بهتر دیدم که شجاع

 

باشم و حقیقت روهرچه زودتر بهش بگم.و برای اینکه اوضاع خرابتر هم بشه...من فردا باید به این سفر میرفتم.

 

من فکر میکردم بعد از اینکه حقیقت رو بهش بگم از کوره در بره و دوباره به من حمله کنه...ولی به جاش فقط بلندشد

 

و در اتاقو قفل کرد و خودشو اون تو حبص کرد.من سعی کردم که راضیش کنم درو برام باز کنه... ولی اون جواب

 

نمیداد.

 

بعد از تقریباً یک ساعت...

 

از اتاق بیرون اومد...در حالی که دوتا ساک هر کدوم تو یه دست گرفته بود،و خیلی جدی به نظر میرسید.در خونه رو

 

باز کرد و ساک هارو توی راه رو گذاشت...وبعد در حالی که در آپارتمانو تا آخر باز گذاشته بود برگشت داخل خونه.

 

من در حالی که از رفتارش گیج شده بودم پرسیدم"داری چیکار میکنی مین؟"

 

"من وسایلتو جمع جمع کردم.زود باش،نمیخوای که پروازتو از دست بدی"،خیلی سرد بهم جواب داد و منو از سر

 

راهش هل داد و به مسیرخودش ادامه داد.

 

"مینی،صبر کن.پرواز من فرداصبحه و...گفتم وایسا!" اونو تو بغلم کشیدم و مجبورش کردم که ساک هارو ول

 

کنه،ومحکم بغلش کردم."مین،این کارو با من نکن.میدونم که از من ناراحتی.. ولی عصبانی نیستی..خواهش میکنم

 

اینجوری رفتار نکن.نمیخوام در حالی که باهم دعوا کردیم برم."

 

"میخوای که چیکار کنم کیو؟تو کارتو به من ترجیح دادی...این درست نیست!تو خانواده ی منی..وخانواده هروز ترکت

 

نمیکنن یا در حالی که فقط به خودشون فکر میکنن تصمیم های عجولانه نمیگیرن و انتظار داشته باشن که همه چی

 

خوب باشه...من نمیخوام که تو بری کیو.بمون..."اون شروع به هق هق کردو من اونو بیشتر به خودم فشردم،این تنها

 

کاری بود که میتونستم بکنم.

 

"متاسفم مینی،من نمیتونم.شاید الان نتونی متوجه این بشی..ولی این بهترین تصمیمه،بعدن خودت میبینی.قول میدم که

 

هر روز بهت زنگ بزنم و..."

 

داد زد"نه!تو میتونی بمونی،فقط داری انتخاب  میکنی که نمونی.و از اونجایی که اینقدر برا رفتن مشتاقی پس فقط

 

برو!"روشو برگردوند..وارد اتاق شد و درو دوباره قفل کرد.

 

من فقط همون طوری وسط اتاق پذیرایی ایستاده بودم...و تا چند دقیقه فقط به در اتاق خوابمون خیره شده بودم.تمام

 

وسایلم بیرون بودن،پس ساک هارو دوباره داخل خونه کشیدم و اونارو توی اتاق پذیرایی گذاشتم و در خونه رو

 

بستم.رفتم سراغ اتاقمون و کنار در نشستم و سرو کمرم رو به در تکیه دادم.

 

"مین،خواهش میکنم باز کن درو...من متاسفم..."

 

پاهامو تو بغلم جمع کردم و شروع به هق هق کردم که چقدر مسائل جدی شده بودن،امروز صبح من خیلی خوشحال

 

بودم،اماده ی جشن گرفتن،ولی الان از تصمیم پشیمون شده بودم و گریه میکردم.

 

همچین سورتمه ی احساسات مختلف منو خسته کرده بود..و خیلی زود در همون حالتی که کنار در نشسته بودم خوابم

 

برد.

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

ساعت 9 صبح شده بود و سونگمین هنوز دراتاقو باز نکرده.

 

هواپیما به زودی پرواز میکنه و من هم به تاکسی زنگ زده بودم و حالا داشت ساک هامو داخل تاکسی میذاشت.من فقط

 

منتظر سونگمین بودم که باهاش خداحافظی کنم.از وقتی که بیدار شده بودم تاحالا در میزدم،و ازش خواهش میکردم که

 

درو باز کنه...ولی بی فایده بود.

 

"آقا،همه چیزو گذاشتم و آمادس.اگه الان نریم...ممکنه پروازتون رو از دست بدین،پس باید عجله کنیم."من تا جایی که

 

تونستم سعی کردم آروم جوابش رو بدم.بعد از اینکه رفت بیرون من دوباره رفتم کنار در اتاق.

 

"مین،میدونم که داری گوش میدی.من باید الان برم...منو ببخش.من خیلی دوست دارم سونگمین...خواهش میکنم منو

 

ببخش.و خواهش میکنم،منتظرم بمون.بهم قول بده که منتظرم میمونی...قبل از اینکه متوجه بشی من برمیگردم."صدای

 

هق هق رو از اون طرف در شنیدم...و کاری از دستم بر نیومد جزء اینکه خودم هم بی صدا گریه کنم.برگشتم کتم رو

 

برداشتم و رفتم.

 

منو ببخش سونگمین...

 

 

دوساعت بعد...

 

من تو هواپیما نشسته بودم و هواپیما از سئول خارج شده بود.من خیلی سعی کرده بودم که به مین زنگ بزنم...هزار بار

 

زنگ زدم ولی اون جواب تماس هامو نمیداد.

 

لیوانمو برداشتم تا یه بار دیگه آب بخورم که حس کردم معده م پره آب شده.فکر کنم که مقدار زیادی آب خوردم وقتی که

 

سعی میکردم استرسم رو از بین ببرم،و حالا حس میکنم که باید برم wc.بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.

 

وقتی که کارم تموم شد داشتم سمت صندلیم میرفتم که سر جام بشیم که بلند گوی هواپیما روشن شد(بچه ها منظورم

 

همونیه که مهمان دارا و خلبان ها توش پیج میکنن...پیجر آیا؟بلندگو آیا؟).مهماندار هواپیمارو دیدم که داشت آماده ی

 

حرف زدن میشد...و به نظر مضطرب و دستپاچه بود.و رد اشک هاشو میتونستم روی گونه هاش ببینم.صداشو صاف

 

کرد و شروع به حرف زدن کرد.

 

"بعد ظهرشما مسافرین محترم به خیر.متاسفم که اینو به اطلاع شما میرسونم که بعد از پرواز ..هواپیما توسط ربایندگان

 

قدرت مندی که نفوز خوبی تو این زمینه داشتن توقیف شده و در محدوده ی اونا حبس شده.متاسفانه قبل از پرواز

 

چندین بمب توی هواپیما گذاشته شده و حالا فعال هستند..که در عرض چهار دقیقه ی دیگه منفجر میشن...وقتی کافی که

 

به کسایی که دوست دارید و عاشقشون هستید زنگ بزنید.ما واقعاً متاسفیم...و امید وارم رحم و بخشش الهی شامل همه

 

ی ما بشه."بلندگو رو خاموش کرد و رفت.

 

این اتفاق غیر ممکنه که بیوفته،این باید یه جوک بی مزه باشه!نه نه نه!!

 

همه ی مردم دور ورم وحشت کردن یا گریه میکردن...درحالی که بعضی ها فقط با نا امیدی چشمهاشونو میبستن و یا

 

بعضی معشوقه هاشون رو سفت بغل کرده بودن.بقیه هم با وحشت گوشی های موبایل شون رو بیرون اوردن.اون وقت

 

بود که تازه متوجه شدم که یه یه جوک مسخره نیست،این واقعی بود و باید همین الان عکس العملی از خودم نشون بدم.

 

من باید به مینی زنگ بزنم!من باید بهش بگم که متاسفم.باید بهش بگم که عاشقشم...

 

با هراس شماره ی مینی رو گرفتم و منتظر موندم،ولی هنوز برنمیداشت.

 

حس میکردم که چطور شروع به وحشت کردم و دیگه نمیتونستم اشکاهمو نگه دارم،ولی نمیتونستم که الان تسلیم بشم!

 

دوبار2 دیگه تماس گرفتم ولی هنوز جواب نمیداد.سومین بار که تماس گرفتم تصمیم گرفتم که دیگه این بار وقت رو

 

بیشتر از این هدر ندم.

 

"سلام این پیغام گیرصوتی سونگمین هست.خواهشاً پیغام خودتون رو بذارید"

 

حس کردم که اشکهای بیشتری از چشمام ریخت وقتی که صدای پر انرژی عشقم رو شنیدم،و فهمیدم که این دیگه

 

آخرین باره که میتونم صداشو بشنوم.

 

سعی کردم که نفس عمیقی بکشم و صدامو صاف کنم که بتونم درست حرف بزنم و اینو پنهان کنم که چقدر در حقیقت

 

ترسیده بودم.

 

"س-سونگمین،تو بهترین اتفاق زندگیه منی،خودت هم اینو میدونی،د-درسته؟م-من نمیتونستم بهتر از تو توی کل دنیا

 

پیدا کنم که زندگیمو باهاش شریک شم،تو بهترین و ز-زیبا ترین موجودی که روی این کره ی خاکی هست..."

 

من شروع به هق هق کردم به همین خاطر عجله کردم که پیغام رو تموم کنم.وقت زیادی باقی نمونده.

 

"م-مینی،تو راست میگفتی،من نباید میرفتم،من متاسفم،خواهش میکنم منو ببخش.من-من عاشقتم سونگمین...من خ-

 

خیلی خیلی عاشقتم اونقدر عاشقتم که اگه دوباره یه زندگی دیگه بهم بدن دوباره تو رو انتخاب میکنم...قوی باش،م-من

 

ازبهشت ازت مراقبت میکنم و-و  عاشقت میمونم،عشقم..."

 

"و خ-خواهش میکنم...منتظرم نمون" تموم کردم،اینقدر شدید هق هق میکردم که به سختی نفس میکشیدم.

 

تماس رو قطع کردم،و اشکهام رو حس میکردم که از صورتم سُر میخوردن و میوفتادن پایین.چشمهامو بستم و سرمو

 

به پشتی تکیه دادم،و منتظر پایان شدم که برسه.

 

کمتر از یک دقیقه بعد...انتظارم تموم شد..وپایان رسید.

 

 

v                      GOING TO YOU

 

 

دوساله از زمانی که اون حادثه اتفاق افتاد میگذره.دوسال مملوء از حسرت و اشک.دوسالی از تلاش های من

 

برای رفتن پیش اون.

 

**************************

 

میتونم نسیم خنک اول صبح رو که به نرمی موهام روتکون میده رو حس کنم،اولین پرتوی خورشید در حال طلوع

 

صورتم رو با گرماش در بر گرفت.

 

نگاهمو به آسمون دوختم،جایی که خورشید به آرومی...ولی با اطمینان...راهش رو به سمت آسمون طی

 

میکنه...و آغاز روز جدیدی رو میسازه.

 

میتونم مردم توی خیابون که در تکاپو بودن رو ببینم...که سرکارهاشون میرفتن...میدوییدن،بعضی هاشون دست

 

بچه هاشون رو گرفتن یا دارن حیون خونگیشیون رو گردش میدن.

 

انگار که امروز میخواد منو یا آور این کنه که زندگی در حقیقت چقدر زیباست،کاری که میخوام انجام بدم

 

اشتباهِ.

 

 

 

دوساله از زمانی که اون حادثه اتفاق افتاد میگذره.دوسال مملوء از حسرت و اشک.دوسالی از تلاش های من

 

برای رفتن پیش اون.

 

دوباره صداشو به وضوح داخل سرم بشنوم.

 

"منتظرم نباش."

 

**فلش بک**

 

توی اتاقمون خودمو حبس کرده بودم،روی زمین تکیه به در اتاق نشسته بودم و به صدای کوهیون گوش میدادم.

 

ساعت 9 صبح بود و به زودی وقت پرواز کوهیون میشه،میدونستم که مسئاله فقط چند دقیقه ی دیگه س...و اون

 

میره.از صبح زود تا حالا داره در میزنه،التماسم میکنه که درو باز کنم...ولی البته من به حرفش گوش نمیدم.تمام

 

شب رو بیدار بودم،بی صدا اشک میریختم،کنار در خودمو مُچاله کردم چون میدونستم که اون..اونسمت در

 

خوابیده.

 

این یه فرصت عالی برای اون بود...و حتماً‌اون فکر میکنه که من نمیخوام در این مورد حمایتش کنم.البته که

 

هستم(حامیش)!چطور میشه که حامیش نباشم؟عشق زندگیم بلاخره بخاطر تمام کارها و تلاش های سختش داره

 

پاداششو میگیره.

 

ولی پس آرزوی من چی میشه؟

 

ما دوساله که ازدواج کردیم و چند وقتی میشه که در مورد به سرپرستی قبول کردن یه بچه حرف زده بودیم.یک

 

سال پیش...من به یه یتیم خونه رفته بودم و تمام کارهای ثبت درخواست و این جور موارد رو انجام دادم،چون

 

میدونستم قبول درخواستم طول میکشه...البته اگر درخواستمو قبول کنن.

 

و همین دیروز بود تماسی که خیلی وقته منظرش بودم رو دریافت کردم و خبر قبول درخواستم رو دادن.از

 

خوشحالی گریه کردم،و منتظر این بودم که به محض رسیدن کوهیون از سرکارش این خبرو بهش

 

بدم.متاسفانه...امور طبق نقشه پیش نرفتن.

 

صداش منو از افکارم بیرون کشید وقتی که شنیدم که داشت با راننده ی تاکسی حرف میزد قبل از اینکه دوباره

 

در اتاق رو بزنه و با من حرف بزنه.

 

 

"مین،میدونم که داری گوش میدی.من باید الان برم...منو ببخش.من خیلی دوست دارم سونگمین...خواهش

 

میکنم منو ببخش.و خواهش میکنم،منتظرم بمون.بهم قول بده که منتظرم میمونی...قبل از اینکه متوجه بشی من

 

برمیگردم."ملتمسانه زمزمه کرد.

 

من شروع به هق هق کردم،میخواستم برم بیرون و اونو محکم بغل کنم...و بهش بگم که تا همیشه همین جا

 

منتظرش میمونم که به خونه برگرده.

 

"من هم عاشقتم..." به محض اینکه در خونه بسته شد به آرومی زمزمه کردم...و کیو نتونست صدامو بشنوه.

 

چند ساعت بعد ...من هنوز همون جا کنار در مچاله بودم...و توانایی اینو نداشتم که برم و با این حال زارم روزم

 

رو سپری کنم...هنوز آماده نبودم که باهاش حرف بزنم.

 

هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که گوشی موبایلم دوباره شروع به زنگ خوردن کرد و قطع شد.

و این تماس ها دوباره و دوباره و دوباره تکرار شدن.

 

فکر کنم 6 بار تا حالا پشت سرهم تماس گرفته باشه و من برای پاسخ دادن به تماس هاش خیلی داشتم وسوسه

 

میشدم.حتی اگه از دستش عصبانی باشم..نمیتونم تحمل اینو داشته باشم که یه مدت طولانی از دستش ناراحت

 

باشم.

 

با خودم فکر کردم دعفه ی دیگه که تماس گرفت حتماً جواب میدم.

 

ولی اون دیگه تماس نگرفت.

 

10...

 

30.....

 

50دقیقه گذشته ولی اون هنوز هم زنگ نزده.

 

اون از دست من ناراحت شده؟یعنی خیلی توی محل نذاشتن بهش به مدت طولانی زیاده روی کردم؟

 

از وحشت این افکاری که به ذهنم خطور کرده بودن...بلند شدم و به سمت تخت خواب جایی که آخرین بار

 

گوشیمو اونجا گذاشته بودم دویدم.صفحه رو روشن کردم و یه عاله تماس های از دست رفته و یک پیغام صوتی از

 

کیو دیدم.پیغام رو باز کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.

 

 

"س-سونگمین،تو بهترین اتفاق زندگیه منی،خودت هم اینو میدونی،د-درسته؟م-من نمیتونستم بهتر از تو توی

 

کل دنیا پیدا کنم که زندگیمو باهاش شریک شم،تو بهترین و ز-زیبا ترین موجودی که روی این کره ی خاکی

 

هست..."

 

اون داشت گریه میکرد؟

 

همون موقع که اول پیغامشو شنیدم....چشمام از اشک پر شدن و احساس عجیبی توی معده ام حس کردم.صدای

 

قشنگش پُر از درد غصه بود...شنیدن صداش که سخت در تلاش بود که آروم نگهش داره قلبم رو به آرومی تیکه

 

تیکه میکرد.

 

مشکل چیه؟

 

 

"م-مینی،تو راست میگفتی،من نباید میرفتم،من متاسفم،خواهش میکنم منو ببخش.من-من عاشقتم

 

سونگمین...من خ-خیلی خیلی عاشقتم اونقدر عاشقتم که اگه دوباره یه زندگی دیگه بهم بدن دوباره تو رو

 

انتخاب میکنم...قوی باش،م-من ازبهشت ازت مراقبت میکنم و-و  عاشقت میمونم،عشقم..."

 

بهشت؟چــــــی؟ نه...این اتفاق نمیتونه بیُفته!

 

"و خ_خواهش میکنم...منتظرمن نمون."

 

حس کردم که گوشی از بین انگشتهام سُر خورد و افتاد...ومن بغُزم به هق هق هایی با صدای بلند تبدیل

 

شد...اشکهام پشت سرهم روی گونه هام میلغزیدن وقتی که فهمیدم چه اتفاقی افتاده.

 

"نه!تونمیتونی اینکارو با من بکنی!برگرد کیـــــــو!من منتظرتم!خواهش میکنم!منو ببخش!"

 

من همونطور که رو زمین افتادم و مچاله شدم دادم میزدم و فقط میخواستم که بمیرم.

 

 

"کیــــــــــــــــــــــــــــو"

 

 

 

**انتهای فلش بک**

 

از وقتی که اون اتفاق افتاده...من دفعات بی شماری رو در تلاش برای رفتن پیش اون سعی کرم...و همیشه هم

 

توسط خانواده ام و دوستام که چهار چشمی مراقبم بودن این تلاش های من بی فایده بودن.اونا منو به آسایشگاه

 

روانشناسی برده بودن و من پیش دکتر های متعددی بردن که حالم بهتر بشه.اونا نمیتونستن متوجه این بشن که

 

من نمیتونستم خوب بشم_چون هیچ دلیلی برای خوب شدن نبود.تنها چیزی که میخواستم بودنِ دوباره ی با اون

 

بود.

 

وقتی فهمیدم که با این حالم اونا هیچوقت بهم اجازه نمیدن که تنها زندگی کنم...خودمو جمع و جور کردم

 

وبهترین تلاشم رو برای فیلم بازی کردن و به ظاهر خوب بودن حالم رو کردم...و از این هم مطمئن شدم که همه

 

گول نقش بازی کردنم رو بخورن.همون طور که فکر میکردم...همه  افراد دورورم کم کم باورشون شد که حالم

 

داشت خوب میشد و به همون سونگمین پرنشاط گذشته برگشته بودم...همونی که عاشق زندگی و پیش رفتن در

 

اون بود.اوه که چقدر در اشتباه بودن.دوسال تلاش کردم برای این هدف_دوسال پُر از تنهایی و درد_ولی

 

بلاخره من آزادم که پیش اون برم.

 

برای آخرین بار به منظره ی کنارم نگاه کردم...متوجه شدم که آخرین صبحم چقدر زیبا بود...قبل از اینکه

 

بچرخم و چشمهامو ببندم.

 

همونطور که دستهامو باز کردم...لبخند کوچیکی روی لبهام نشست.اولین لبخند واقعیم بعد از سالها.

 

نه،من منتظرش نمیمونم.من کاری رو میکنم که درسته.این بار...من میرم دنبالش.من هم توی بهشت به اون ملحق

 

میشم.

 

میتونستم باد رو حس کنم که به تندی از دورورم عبور میکنه همونطور که به سرعت داشتم به سمت پایین روی

 

پیاده رو سقوط میکردم...

 

و بعدش دیگه هیچی.

 

*

 

*

 

*

 

*

 

نمیدونم کجا بودم یا چند وقت از زمانی که خودمو از پشت بوم ساختمون پرت کردم میگذره...ولی حس کردم

 

که دیگه وقته بیدار شدنه.

 

به آرومی...چشمهامو باز کردم و دو جفت چشم قهوه ایی که به گرمی به من خوش آمد گویی میکردن دیدم.این

 

چشمهای براق قهوه اییِ پُر از شیطنت که دلم خیلی براشون تنگ شده بود توی این سال های اخیر.

 

"بلاخره اومدی."


نظرات شما عزیزان:

sara
ساعت21:04---18 مهر 1394
مرسسسسسسسسسسسسسسیییییییییییییی ییی

زهرا س
ساعت0:40---17 مهر 1394
چه غمگین

pak_ha
ساعت23:03---16 مهر 1394
این چه کاری بود اخه. خوندم شاد بشم -_-
له شدم بههههههههههه
کیومین ایز الویز مای لاو


Sheyda
ساعت22:29---16 مهر 1394
قشنگ بود
مرسی عزیزم


mika
ساعت19:29---16 مهر 1394
اره عزیزم به همین خیال باش تو جهنم خوش باشی...
خودکشی در س نیست میتونس عاشق بمونه...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها:

 

آخرین مطالب

» ادرس جدید ( 1394/08/24 )
» عشق کافی نیست 26 ( 1394/08/22 )
» اسمان مشکی_فصل دوم_پارت11 ( 1394/08/22 )
» TRUST-PART-17 ( 1394/08/21 )
» فرشته ی سیاه 15 ( 1394/08/20 )
» ماه شب چهاردهم پارت 27 ( 1394/08/19 )
» اطلاعیه ( 1394/08/18 )
» فرشته ی سیاه 14 ( 1394/08/18 )
» عشق کافی نیست 25 ( 1394/08/15 )
» TRUST-PART-16 ( 1394/08/14 )
» فرشته ی سیاه 13 ( 1394/08/14 )
» Autumn couple ( 1394/08/12 )
» A million pieces kyumin ver ( 1394/08/11 )
» عشق کافی نیست 24 ( 1394/08/11 )
» فرشته ی سیاه 12 ( 1394/08/10 )
» اسمان مشکی2_پارت10 ( 1394/08/08 )
» مسابقه بهترین طنز آبی ( 1394/08/08 )
» TRUST-PART-15 ( 1394/08/07 )
» خطوط سرنوشت پارت یازدهم ( 1394/08/07 )
» فرشته ی سیاه 11 ( 1394/08/06 )
 
 
  • کد نمایش افراد آنلاین